توضیحات
صبح روز سی اُکتبر ۱۹۶۹، جسد «چِیس اندروز» در باتلاق است، باتلاقی که میتواند جسد را آرام و با نظم خاص خود، جذب و برای همیشه در دِلِ خود پنهان کند. یک باتلاق همه چیز را دربارهی مرگ میداند؛ مرگ برای باتلاق یک تراژدی و البته یک گناه نیست. اما امروز صبح، دو پسربچه که اهل آن دهکده هستند، با دوچرخههایشان به خارج از شهر و به طرف برج آتشبانی قدیمی رفتند و در سومین پیچ جاده، کُتِ کتان او را دیدند و…
دِلیا اوئنز، نویسندهی کتاب «جایی برای آواز خرچنگها» که خودش یک محیط زیستشناس برجسته است، در داستان اولش که به طرز غم انگیزی زیباست، در ابتدا ما را با ماجرای یک قتل مواجه میکند. بعد روایت گذر عمر یک انسان را میبینیم و بعد هم ستایشی از طبیعت. نویسنده به همراه همسرش مارک، سه کتاب راجع به آفریقای جنوبی نوشته است و حالا این بار سرزمینهای مردابی ساحل کارولینای شمالی را از زاویهی دید یک کودک رهاشده به تصویر میکشد. و این کودک در تنهاییاش ما را با عجایب و خطراتی که در دنیایش با آن مواجه است، روبهرو میکند.
داستان در سال ۱۹۶۹ آغاز میشود، جایی که دو پسر بچه موقع دوچرخهسواری جسد چیس اندروز را در مرداب پیدا میکنند. بقیهی داستان به ما میگوید که چطور جسد چیس اندروز سر از آنجا درآورده. در فصلهای دیگر اوونز به هفده سال گذشته بر میگردد، زمانی که چیس اندروز پسربچهای بود و برای اولین بار با کایا کلارکی مواجه شد که یک روز مادرش از خانه رفت و هیچوقت برنگشت. از آن جایی که کایا تحت سرپرستی پدر الکلیاش قرار گرفت، خیلی زود آموخت که چگونه از بداخلاقیهای او در امان بماند: «فقط از سر راهش برو کنار، نذار ببینتت، همیشه تو سایه باش.»
زندگی واقعی کایا از ده سالگی شروع شد. جایی که عشق زندگیاش، تت، کتابهایی برایش آورد و به او خواندن و نوشتن آموخت.
با گذشت زمان، دختر مرداب، به یک نقاش طبیعتگرا تبدیل شد که مشاهدات خودش از طبیعت را به نقاشی و نوشتههایی با جزئیات کامل بدل میکرد. به نظر میرسد اوونز در پایان داستان موفقیتهای زیادی را نصیب کایایی میکند که در کودکی تنها و منزوی بود. ولی در هر صورت کایا به این موفقیتها دست یافت.
اوئنز یکی از نویسندگان سه اثر پرفروش حوزهی غیرداستانی بوده است؛ سه اثری که دربارهی زندگیاش در آفریقا نوشته است. او اکنون در آیداهو زندگی میکند و هنوز هم حامی مردم و طبیعت بکر زامبیاست.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.