توضیحات
|هر آدمی دستکم یک بار در زندگی میمیرد، اما سالها بعد دفن میشود.|
جامباتیستای شصتساله، فروشندۀ کتابهای عتیقه، پس از سکتۀ مغزی از کما بیرون آمده و میفهمد بخشی از حافظهاش را از دست داده است. او تمام وقایع تاریخی، مسائل ریاضی و متنهای ادبیای را که خوانده به یاد دارد اما تنها چیزی یادش نمیآید تجربههای شخصیاش است، آن هم در شرایطی که دو روز قبل از سکته، یکی از دوستانش خبر بسیار مهمی به او داده.
از متن کتاب
«توی یک هزارتوی پرپیچوخم افتاده بودم. هر راهی که در پیش میگرفتم، به بیراهه میرسید و گریزی نبود. علاوه بر این، از کجا میخواستم بیرون بیایم؟…من میخواهم مثل علی بابا وارد غار شوم؛ وارد غارهای حافظه.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.