نیویورکتایمز/امیلی لوردی: سولا شخصیت یکی از داستانهای تونی موریسون وقتی تحت فشار قرار میگیرد که ازدواج کند و بچهدار شود، میگوید: «نمیخواهم آدم دیگری به وجود بیاورم، میخواهم خودم را بسازم.» خود موریسون احتمالاً متوجه بود که این دوگانگی، کاذب و اشتباه است. او در زمان انتشار رمان دومش، سولا در سال ۱۹۷۳، مادر مجردِ دو فرزند بود ولی در داستانش انگیزهی فردگرایانه را از هم شکافت تا یک زندگی هنرمندانه و جنبشی درونی خلق کند تا کانونی خانوادگی میان دو شخصیت پدید آورد: سولا و بهترین دوستش نِل. کشش میان این دو علاقه، بدنهی یک اثر داستانی یا غیرداستانی دربارهی زندگی خصوصی زنان و مادران را تجسم میبخشد. این معیاری است که آثار نویسندگان سفیدپوست و غیرهمجنسگرا آن را زیر سلطهی خود گرفته بودند ولی حالا خودزندگینامهی موفقِ میشل اوباما با عنوان میشل شدن نیز در این چارچوب قرار گرفته است.
خودسازی در ادبیاتِ زنان سیاهپوست
چیزی که اوباما برای این گونه از نوشتار به ارمغان آورده، نخست احساسی قدرتمند دربارهی خویشتن است که از روابط خانوادگی او پیشی میگیرد و فراتر میرود. کتاب سه بخش دارد که عنوان آنها به این ترتیب است: «منشدن»، «ماشدن» و «بیشترشدن»؛ دوم این مسئله را محکوم میکند که نقش همسران و مادران به خودیِ خود نامعین است. او در طول زندگیاش به عنوان یک فرد بالغ، رابطهاش با هر دوی این موضوعات را میسازد و بازسازی میکند. او در این مسیر به خودسازی موجود در ادبیات زنان سیاهپوست نزدیک میشود که سولا نمایندهی آن است.
اولین اسطورهی مدرن این سنتِ نوشتاری، زورا نیل هارستون بود که رسالهاش در سال ۱۹۲۸ به توصیف این مسئله میپردازد که «من به عنوان یک رنگینپوست چه حسی دربارهی خودم دارم»: تجربهای رنگارنگ و دگرگونکنندهی زندگی یک زن گوشهگیر، رقتبار، عادی و یک الهه (زنی جاودان که تسبیحی در دست دارد). لوسیل کلیفتون نیز احساس هارستون دربارهی نیاز به آفرینش دوبارهی خویشتن را در جهانی که در آن هیچ نیازی به آینه و نقشه نباشد؛ در سال ۱۹۹۲ در قالب شعری نوشته است: «هیچ الگویی ندارم./ در بابل باستانی به دنیا آمدم/ هم سیاهپوست هستم و هم زن/ غیر از خودم به کجا میتوانم نگاه کنم؟/ همهچیز را خودم ساختم…»
اوباما هم مثل این نویسندهها در معرض تنگناها و لرزشهای خاصی قرار گرفته است که زنان سیاهپوست برای خودسازی با آن مواجه میشوند. اما او از خلق کردن متواضعانهتر یک زندگی خانوادگی پابرجا هم به تفصیل حرف میزند. در کتاب میشل شدن با کنارهمقراردادن وظایف مادرانه، ازدواج و خودسازی، همان احتمالاتی را ترکیب میکند که سولا و نِل ارائه میکردند.
خودفراموشی به خاطر ریاستجمهوری
علاقهی اوباما به خانه و خانوادهای استوار و پابرجا از جهاتی کاملاً متداول و سنتی است و او از یک استعارهی زنانه و خانوادگی مرسوم، یعنی بافندگی برای توصیف آنها استفاده میکند. او دربارهی ماههای نخست ازدواجش با باراک مینویسد: «یاد میگیریم سازش کنیم، خودمان را به چارچوبی استوار و همیشگی از «ما» پیوند بزنیم و ببافیم.» کار سادهای نیست: ازدواج رابینسون و اوباما از برخورد یک جنوبی با گامهای قدرتمند و سریع با کسی شکل گرفت که در هاوایی به دنیا آمده بود و گامهای آهسته و نرمی داشت؛ یک برنامهریز وسواسی و دقیق و پرتلاش با «عشق درونی و غریزیاش به مردم» و علاقهاش به خانواده باید خودش را با رؤیاپردازی شلخته سازگار میکرد که لبریز از خیالات و عشقش به تنهایی و کتابخواندن دستکمی از عشقش به مردم نداشت. بعدها، زن که حالش از سیاست بههممیخورد باید زندگی خودش را به خاطر شغل ریاستجمهوری شوهرش کنار میگذاشت.
مادربودن
مدتها قبل از کمپین ریاستجمهوری هم اوضاع پیچیده شده بود، چون فرزندان، «ما»ی خانوادهی اوباما را که با سعی و دقت بهدستآمده بود، در عین کاملکردن، آشفته ساخته بودند. وقتی اوباما با کمک روش آی. وی. اف. باردار شد، رنجشش از فاصله و دوری باراک از درد سوزنها و سقط جنین جای خودش را به احساس غرور مادرانه داد. با تولد مالیا نوشت: «مادربودن تبدیل به انگیزهای برای من شد» با این حال سه سال (و تقریباً بیست صفحه) بعد، کار تماموقتِ جدیدش در مرکز پزشکیِ دانشگاهِ شیکاگو او را بیش از هر زمان دیگری به هیجان آورد. بعد از تولد ساشا در این فکر بود که خانه بماند، ولی در عوض کار را قبول کرد.
کاری که باعث میشد صبحها از رختخواب بیرون بیاید و این همزمان بود با غیبت نسبی باراک که به عنوان سناتور آمریکا، موقع شام به خانه برمیگشت. بعد تقریباً زمانی که ساشا داشت مدرسهی ابتدایی را شروع میکرد و اوباما «در آستانهی… [برانگیخته شدن] دوبارهی بلندپروازیام و [در نظر گرفتن] مجموعهای از هدفهای جدید» بود، تصمیم بر این شد که باراک باید در انتخابات ریاستجمهوری شرکت کند.
میشل هنوز هم پشتکار زیادی به خرج میداد ولی حالا خواستهاش این بود که پایگاه روبهرشد طرفداران باراک را ناامید نکند. او در تلاش برای «کسب» اقبال عمومی در کمپینها اغلب از بچههایش حرف میزد؛ موضوعی بیخطر برای زنی سیاهپوست که تحتعنوان سلیطهای که وطنپرست هم نبود، در قاب و چارچوب رسانههای منفیباف امروزی قرار گرفته بود. با نزدیکشدن دور مقدماتی انتخابات آیووا، تعهد روزافزون میشل به آرمان باراک، خودش را در زبان و گویشی که به کار میگرفت، نشان داد.
به جای ضمیر «او» از ضمیر «ما» استفاده کرد «امیدهای ما به آیووا گره خورده است. یا باید برنده شویم یا کنار برویم.» و در شرح ملاقاتهایش با رأیدهندهها «در دیوِنپورت، سیدار رپیدز، کانسیل بلافز… در کتابفروشیها، تالارهای اتحادیهها، خانهای برای سربازان بازنشسته و سالخوردهی ارتش و با گرمشدن هوا، در ایوان جلویی ساختمانها و پارکهای عمومی»، همان شیوههای خطابهگونه و فهرستوار باراک را به کار گرفت. همین شیوهی سخنوری او بود که باعث شد میشل و باراک درون یک «ما» به هم پیوند بخورند.
میشل اوباما: قصهگوی داستانهای واقعی
کتاب اما به طور کلی برههی متفاوتی را شرح میدهد و بلندپروازی او برای بیان داستان به شیوهی خودش را به تصویر میکشد. میشل شدن با هر معیاری، یک خودزندگینامهی طولانی به حساب میآید. این کتاب را میتوان با کتاب اول باراک با نام «رؤیاهای پدرم» مقایسه کرد؛ و به علاوه نشان میدهد که میشل از شوهرش داستانگوی بهتری است –بامزهتر است و میتواند در روایت رویدادهایی که نتیجهی آنها مشخص است (مثل نتیجهی دور اول انتخابات ریاستجمهوری باراک) تعلیقِ شگفتانگیزی ایجاد کند.
میشل خودش را وقف بازسازی استراتژیک و هدفمند مقام بانوی اول آمریکا کرد و این کار را به وسیلهی کارهای مبتکرانهای مثل ساماندادن باغچهی کاخ سفید و جنبشی برای حمایت از حق آموزش دختران انجام داد. او حالا به کارهایی که انجامداده میاندیشد و فکر میکند دوست دارد چه کارهای دیگری انجام دهد.
البته انتخابهای او در طول این مسیر که کمابیش هم روی کارش و هم روی خانوادهاش تمرکز کند، عملکردی بود که بر پایهی امتیاز و مزیت شکل گرفته بود. انتخابِ کارکردن و اینکه چقدر کار کند، یک مزیت بود. بچهداشتن و استفادهکردن یا نکردن از روش آی.وی.اف هم یک مزیت بود. توانایی شخص برای هدایت و به مقصدرساندن کشتی خودش، مطلقاً به شانس و اقبالی وابسته است که برای نجات از آن همه فاجعه در آمریکا باید به آن متکی بود: فاجعههایی مثل بیکاری، قتل عام، زندان، خشونت خانگی، فقدان مراقبتهای بهداشتی.
بعد نوبت به مصیبتهایی میرسد که تحت نظارتِ خود دولت ایالات متحده اتفاق میافتند و میتوانند زنان سیاهپوست مثل ساندرا بلاند یا فرزندانشان مثل کالیف برودر را از هستی ساقط کند. تحت چنین شرایطی که برای همه روشن است، انواعواقسام ترفندهای استراتژیک و هوشمندانه هم نمیتواند صحت و سلامت شخص را تضمین کند و باور خانوادهی اوباما به نظام آمریکا و سیاست وابسته به انتخابات در پرتو چنین حوادثی میتواند به طرز غمانگیزی نابسنده به نظر برسد.
رویای فرار
چیزی که در اینجا مایهی تسکین و آرامش میشود داستان مادر میشل به نام ماریان رابینسون است. همزمان که میشل سعی میکند داستان خودش را به داستان شوهرش و از طریق او به داستان یک ملت پیوند بزند، داستان مادرش نشانهای است از یک گریزگاه. با واردشدن به کاخ سفید، رابینسون درون متن شخصیتی حاشیهای پیدا میکند. مشهور است که او از نقلمکان به کاخ سفید متنفر بود و از تشریفات امنیتی اولیهی آن فرار میکرد.
او برای بچههایش همهکار کرد (میشل مینویسد که پدر و مادرش خودشان را وقف بزرگکردن دو فرزندشان کردند: «ما سرمایهگذاری آنها بودیم.») و زمانی که شوهرش، فریزر رابینسون سوم، به خاطر تصلّب سفتشدن چندگانهی بافتهای بدن، توان خود را از دست داد، کنارش ماند. تصویری که اوباما از مادرش ارائه میدهد، در همین نقطه به بیشترین حد درخشش و وضوح خودش میرسد: «مدتها بعد، مادرم به من میگوید که هر سال با فرارسیدن بهار و گرمشدن هوا در شیکاگو، این فکر را در سرش میپروراند که پدرم را ترک کند.
نمیدانم این فکرها واقعاً جدی بودهاند یا نه… ولی برای او خیالاتی پویا و مؤثر بودند. چیزی که فکرکردن به آن باعث میشد احساس سلامتی کند و شاید حتی انرژی بگیرد و کمابیش به یک آیین و رسم برای او تبدیل میشود.» اوباما این آیین را به عنوان تجدید پیمان ذهنی و درونی ماریان در نظر میگیرد، همانطور که ممکن است بگویند شککردن دربارهی خداوند باعث محکمشدن ایمان شخص میشود. اما این خیالات ممکن است نمایندهی احتمال کاملاً متفاوتی هم باشد: رؤیایی که دربارهی پیوندخوردن و بافتهشدن به همدیگر نیست بلکه دربارهی بازشدن و جدایی از یکدیگر است. رؤیایی آرام و بیصدا دربارهی فرار.