کلر کیلروی:
رازی مبهم و تاریک و سفری سرد و یخزده در دل زمین پرباری که زندگی یک پدر را شکل میدهد؛ اینها چیزهایی هستند که رمانی جسورانه و لذتبخش خلق کردهاند.
سفر به سرزمین غریب رمانی کوتاه اما نفسگیر که به اندوه و عذاب پدرانه میپردازد، اینطور آغاز میشود: «وارد سرزمینی یخزده میشوم.» در این قلمرو غریب، در ساحل دوردست دریاچهای یخزده، «خانهای برپاست. خانهای با چراغهای روشن. در خانه راهپلهای هست که میدانم باید از آن بالا بروم.» چیزی که بالای آن راهپله انتظارش را میکشد، هراسی است که تام، راوی داستان دیوید پارک باید یاد بگیرد با آن کنار بیاید.
در امتداد چشماندازی سفید و یخزده
تام برای آنکه مجبور نباشد خانهی بالای راهپله را شرح و بسط دهد، روی وظایف دیگرش متمرکز میشود. سه روز تا کریسمس مانده و برفی سنگین تمام پروازها را زمینگیر کرده است. تام باید پسر مریضش لوک را از یک اقامتگاه دانشجویی در ساندرلند بردارد و با خود به خانه و پیش بقیهی خانواده در بلفاست بیاورد. هنگامی که تام ماشینش را روشن میکند تا راهی شود، همسرش لورنا به او میگوید که پدر خوبی است. «اصلاً نمیتوانم همچین ادعایی دربارهی خودم داشته باشم ولی فکر میکنم اگر پسرمان را به خانه بیاورم، ممکن است به لحاظ ذهنی برای خودم خوب باشد، حتی شاید تغییر مهمی ایجاد کند هرچند برای من اینها همه موقتی هستند.» او تنها با سیدیهایش، صدای مسیریاب و فکرهایی که برای شرکت دارد در آن جادههای خطرناک پیش میرود.
تام در راه با مسافرهای جورواجوری روبهرو میشود. در کشتی ترابری که ماشینها را جابهجا میکند، زنی جوان را میبیند که سر صفحهی سریال بازی تاجوتخت پادوی میکند، در ایستگاه خدماتی، متصدیهای کمحرف را میبیند، به رانندهای برمیخورد که ماشینش از جاده منحرف شده است. تام کنار راننده مینشیند تا آمبولانس از راه برسد.
با این که تام تنها سفر میکند ولی مسافرهایی را نیز سوار میکند. هیچوقت از فکر لوک، لورنا و دخترشان لیلی بیرون نمیآید. شخص دیگری هم هست به اسم دانیل که غفلتاً خودش را وارد نقطهی کور ذهن تام میکند. این مسئله که دانیل چه کسی است و چه اتفاقی برایش افتاده با وحشت بالای راهپله در ارتباط است. تام در امتداد چشماندازی سفید و یخزده سفر میکند ولی ذهنش اسیر جهنم سوزان و تاریکی است که در قلبش بر پاست.
غریبترین سرزمین
سرزمین غریبی که در عنوان کتاب از آن نامبردهشده همان وظیفهی بزرگکردن بچههاست. «بچه بزرگکردن مثل راندن این ماشین نیست و صدایی در کار نیست که من را راهنمایی کند و علیرغم برف، اینجا رد چرخ ماشینهای دیگر را دنبال میکنم و آنها به من علامت میدهند کی بایستم و کی حرکت کنم… ولی در مقابل، موقع بچهبزرگکردن با کولاکی از ایدههای ناسازگار و گیجکننده روبهرو هستی. آنجا فکر میکنی که بهترین مسیر را انتخاب کردهای ولی خیلی زود مشخص میشود راهت را گم کردهای و چشماندازهای آشنا… در بوران و برف ناپدید شدهاند.» تام مدتی قبل به عنوان یک پدر انتخاب جانفرسایی انجام داده است. انتخابی که آن را از همسرش پنهان کرده و همچنان عذابش میدهد.
او مردی معمولیست که مصیبتی در خانوادهاش رخ داده است، مصیبتی که همزمان وحشتناک و متداول است. شغل او عکاسی است و معمولاً از مراسم خانوادگی عکاسی میکند. «لطفا اینجا را نگاه کنید. همگی لبخند بزنید.” همیشه همه وانمود میکنند که لبخند میزنند. یکدفعه تنم به لرزه میافتد.» او از زنان باردار، بچههای تازهمتولدشده و مراسم عروسی عکس میگیرد که «انگار درون یک جور ترکیب شکرین از پشمک و زورق غرق شدهاند و به نظر میرسد تمامش با اولین جرقهی واقعیت میسوزد و دود میشود.»
میداند با شناختی که از قدرت تصویر دارد و استعدادش میتواند کارهای بیشتر انجام دهد. «در عکاسی چیزی بین تو و سوژه وجود ندارد، چیزی نیست که لازم باشد آن را پاکسازی کرد و تسکین داد، در آن لحظه فقط تو هستی و دوربین مشخص میکند چقدر نزدیک بشوی و ساکت و آرام باقی بمانی.» تصدیق و قبول قدرت تصویر، مسئلهی مهمی است. یک عکاس درگیر چیزی است که بالای راهپله قرار دارد.
کالبدشکافیِ گذشته
والاس استیونس در شعر «آدمک برفی» مینویسد: «باید ذهنت به خواب زمستانی فرورفته باشد، تا در غوغای باد هیچ اندوهی به خودت راه ندهی.» اگر قوت توصیف چیزی به قدر کفایت باشد، نویسنده آن را حس میکند و اگر نویسنده به قدر کفایت آن را حس کند، خواننده نیز احساسش خواهد کرد. تکتک جملههای رمان سفر در سرزمین غریب را میشود حس کرد. تام زندگیاش را سبکسنگین میکند، گذشته را حلاجی میکند تا نشانهای بیابد که کجا اشتباه کرده است. نویسنده، هر واژهای را سبکسنگین میکند و هر تصویری را مورد بررسی قرار میدهد و تنها آنهایی را انتخاب میکند که توان کافی برای رساندن خواننده به مقصد مورد نظر را داشته باشند. خواننده در پایان این حکایت زمستانی دربارهی سفر، خود نیز سفری را آغاز میکند.
صدای یک مرد معمولی میانسال از طریق خاطراتش از همسر و فرزندانش بازتاب پیدا میکند و این همان صدایی است که آن را در رمان استخوانهای خورشیدی اثر مایک مککورمک میشنویم. یاد رمان کسوف اثر جان بنویل هم میافتیم با آن شیوهی غیرمستقیمش برای مسیریابی در جایی که یافتن مسیر در آن غیرممکن است. هر سه رمان خطرهای خیالانگیز و ابتکار شجاعانهای را به جان میخرند.
در این آثار، آدمهای مرده هم به اندازهی زندهها واقعی هستند. وقتی تام بالاخره به ذهنش اجازه میدهد به اتاق بالای راهپله برگردد، پارک در وصف چیزی که آنجا انتظار تام را میکشد چنان تناقضی میان ظرافت و توحش خلق میکند که آدمی باید ذهنش در خواب زمستانی فرورفته باشد که رنج و اندوه تام را حس نکند. دیوید پارک احساساتِ برانگیختهشده از وظایف پدرانه را زمینهساز و دستمایهی سوژهی داستان میکند و از دلِ پستی و بلندیها اثری خلق میکند که به طرز وجدآوری شجاعانه و قدرتمند است.