دیوید سداریس: مخاطب‌ها فکر می‌کنند موجود وحشتناکی‌ام  

کالیپسو
کالیپسو

دیوید سداریس یکی از مطرح‌ترین کمدین‌ها و پرمخاطب‌ترین طنزنویسان این روزهای آمریکاست. کتاب‌های او تابه‌حال به بیست و پنج زبان ترجمه‌ شده‌اند و داستان‌های کوتاهش دو بار عنوان بهترین تالیف آمریکایی را کسب کرده‌اند. محبوبیت او در آمریکا به حدی رسیده که برخی او را بهترین طنزپرداز زنده‌ی آمریکایی یا ستاره‌ی راک نویسندگی می‌دانند!

سداریس در سی و شش سالگی با اجرای نمایشنامه‌های رادیویی‌اش در برنامه وایلدروم رادیو ‌ان‌پی‌آر به شهرت رسید. این نمایشنامه‌ها بر اساس خاطرات واقعی خودش از کارکردن در فروشگاه میسیز نیویورک نوشته شده بود. دو سال بعد اولین کتابش را چاپ کرد و به مرور کتاب‌های دیگری همه در ژانر ناداستان و جستار منتشر و جوایز مطرح این زمینه را هم برای بسیاری از آثارش دریافت کرد.

ویژگی اصلی آثار این طنزپرداز این است که سداریس برای خنداندن مخاطب، خیلی خود را به در و دیوار نمی‌زند. فرم و ظاهر آثارش ساده است اما در عین حال محتوای داستان، گفتگوها، تناقضات و موقعیت‌ها به شکل هوشمندانه‌ای طراحی و روایت شده است. لحن کنایه‌آمیز لطیف و نقد‌های اجتماعی تند و تیز از ویژگی‌های بارز نوشته‌های سداریس است. مهارتی که او در شکافتن تعابیر اجتماعی و سیاسی دارد نشان می‌دهد که او استاد طعنه و کنایه است و در میان هوشمندترین نویسندگانی قرار می‌گیرد که روزگارِ انسان امروزی را به تصویر می‌کشد. داستان‌های سداریس اغلب در مجله‌ی نیویورکر یا برنامه‌ی رادیویی دیس آمریکن لایف منتشر شده‌اند.

آثار زیادی از دیوید سداریس به فارسی ترجمه‌شده و او را به یکی از نویسنده‌های محبوب در میان خوانندگان فارسی‌زبان نیز تبدیل کرده است. یازدهمین اثر این نویسنده مجموعه‌داستانی‌ست که با عنوان «کالیپسو» منتشر شده. اندرو آنتونی گفت‌وگوی کوتاهی با دیوید سداریس درباره‌ی آثارش انجام داده که در ادامه می‌خوانیم.

دیوید سداریس
دیوید سداریس

▪️این حرف درست است که سایه‌ی بلند مرگ بر فراز این مجموعه آویزان مانده است؟

این اتفاق عمداً صورت نگرفته. منظورم این است که همیشه از زندگی خودم به عنوان ماده‌ی اولیه استفاده کرده‌ام و فکر کنم هر چقدر پیرتر می‌شوم، منطقی است که همچین اتفاقی بیفتد. گاهی می‌نشینم و به فکر فرو می‌روم چند سال دیگر فرصت زندگی‌کردن دارم، ولی بعد به خودم می‌آیم، این‌طوری که می‌گویم نکند می‌خواهی یک بار دیگر با کانال ریشه‌ی دندان‌هایت سروکله بزنی؟

▪️چرا خانواده‌تان این‌قدر برایتان اهمیت دارد؟

من متوجه شده‌ام که وقت‌گذرانی ما با همدیگر از همان اول با بقیه‌ی خانواده‌ها فرق داشت. در دبیرستان، وقتی همه دنبال تمرین‌های فوتبال یا انجام‌دادن یک کار دیگر بودند، هیچ‌کدام‌مان کار خاصی نکردیم، چون نمی‌خواستیم از همدیگر جدا شویم. شب‌های شنبه هیچ‌کس قرار عاشقانه نمی‌گذاشت. اگر این کار را می‌کرد به خانواده خیانت کرده بود. طوری بود انگار خانواده‌ام مرکز جهان را تشکیل داده بود. می‌دانم که آدم‌های مهمی نبودیم ولی می‌دانم که مهم بودیم.

▪️تا به‌حال با آدم‌هایی روبه‌رو شده‌اید که می‌خواهند اطلاعات‌شان را با شما در میان بگذارند؟ چه آن‌هایی که می‌خواهند این اطلاعات را به کتاب‌هایتان اضافه کنید و چه آن‌هایی که می‌خواهند چیزی را از کتاب‌هایتان خارج کنید.

بیشتر اوقات وقتی کسی می‌گوید: «نمی‌شود که درباره‌ی این موضوع بنویسی؟» اصلاً به ذهنم هم خطور نمی‌کند درباره‌اش بنویسم. برایم جذابیتی ندارد. این جمله را بیشتر از آدم‌هایی می‌شنوم که زیاد نمی‌شناسم‌شان. به نظر خودم درباره‌ی چیزهایی که آدم‌ها می‌خواهند بدانند یا نمی‌خواهند بدانند اطلاعات خیلی خوبی دارم.

▪️وقتی با موقعیت خاصی مواجه می‌شوید، همان لحظه می‌فهمید که قرار است درباره‌ی آن بنویسید؟ مثلاً وقتی فهمیدید تومور کوچکی دارید و در نزدیکی لاکپشت‌های گازگیر هستید، با خودتان گفتید باید داستانش را بنویسم؟

مدت‌ها با خودم فکر می‌کردم اگر قرار باشد لوزه‌هایت را در بیاوری، یک گربه از خوردن آن خوشحال خواهد شد. بعد فکر کردم، «خب من این غده را دارم و با این لاکپشت‌ها هم سروکار دارم.» و فکر کردم، «راستش یک لاکپشت واقعاً از خوردن غده‌ام خوشحال می‌شود.» و چیزهای جالب و غافلگیرکننده‌ای هم سر راهم قرار می‌گرفتند، مثل آن جراح که بهم گفت: «اگر قسمتی از بدن‌تان را جدا کنیم، خلاف قانون است که آن را به خودتان بدهیم.» به نظرم عادلانه نبود. پس وقتی آن زن آمد و گفت: «من آن را برایت جدا می‌کنم.» اصلاً تضمینی وجود نداشت شخصیت جالبی باشد، ولی جالب بود. حدس می‌زنم با خودم گفتم اگر کسی داستان خوراندن غده به یک لاکپشت را برایم تعریف می‌کرد، به او می‌گفتم: خوب بود!

▪️نوشته‌های شما از زندگی‌تان سرچشمه می‌گیرد. تا به حال دلشوره نگرفته‌اید که این منبع الهام خشک شود؟

وقتی جوان‌تر بودم، داستان‌هایی می‌نوشتم که احتمالاً برای کسانی بود که مرا نمی‌شناختند و می‌خواستم ایده‌ای کلی درباره‌ی شخصیت خودم به آن‌ها بدهم. حالا کارم بیشتر تبدیل به تمرینی شده برای بیرون‌کشیدن داستان از هیچ، که چندان برایم سخت و ناراحت‌کننده نیست. بیرون‌کشیدن چیزی از خلاء سخت‌تر است، ولی داستان نهایی اغلب می‌تواند بهتر از آب دربیاید. این‌جاست که فرآیند نوشتن واقعاً آغاز می‌شود. یادم می‌آید وقتی دانشگاهم را تازه تمام کرده بودم، دوستی داشتم که گفت: «فکر می‌کنی کسی قرار است همین‌طوری تماس بگیرد و کاری به تو پیشنهاد بدهد؟» و من گفتم: «آره.» حالا می‌شود پرسید، داستان همین‌طوری قرار است سر راهم قرار بگیرد؟ در جواب می‌گویم: آره.

▪️سر یکی از اجراهای‌تان، خواهرتان برای دیدن‌تان آمد و شما کسی را فرستادید تا درِ پشت‌صحنه را به رویش ببندد و او را از زندگی خود بیرون انداختید. این آخرین باری بود که او را می‌دیدید و بعد از آن خودش را کشت. نوشتن درباره‌ی این موضوع سخت نبود؟

نمی‌خواستم درباره‌ش بنویسم. با خودم گفتم: «وای خدا، واقعاً دارم انجامش می‌دم؟» فکر کردم انجام دادنش مهم است چون هر چه که باعث پیچیده‌ترشدن یک داستان می‌شود، چیز خوبی است. چیزی که در داستان به آن اشاره نکردم این بود که هر وقت با تیفانی صحبت می‌کردی، هفته‌ها طول می‌کشید تا با حرف‌هایش کنار بیایی چون حرف‌هایش آن‌قدر ناراحت‌کننده بود یا آن‌قدر عصبانی‌ات می‌کرد که نمی‌توانستی دست از فکرکردن درباره‌شان برداری.

▪️این کار باعث نمی‌شود فکر کنید آدم سنگ‌دلی هستید؟

وقتی داستان را روی صحنه با صدای بلند می‌خواندم، باورم نمی‌شد این کار را کرده‌ام. باورم نمی‌شد آن را می‌خوانم. به همان بدی‌یی بود که به نظر می‌رسد. این‌که قرار باشد کسی را بفرستی تا در را توی صورت کسی ببندد و آن شخص برود و خودکشی کند و دیگر هیچ‌وقت نتوانی او را ببینی… هیچ چیز بامزه‌ای نمی‌شود از این جریان بیرون کشید.

در نوشته‌های کسی خواندم که می‌گفت بدون غافلگیرکردن خودت نمی‌توانی خواننده را غافلگیر کنی و حالا چه چیز غافلگیرکننده‌ای در زندگی‌ات وجود دارد؟ اما همچین چیزهایی را می‌شود پیدا کرد در اعتراف‌هایی که می‌کنی، یا وقت‌هایی که داری به کنه مطالب فکر می‌کنی و احساس واقعی‌ات را می‌گویی. یعنی می‌توانی پشت میزت نشسته باشی و همان لحظه شوکه شوی. بنابارین فکر می‌کنم این همان موقعیتی است که می‌تواند خواننده را غافلگیر کند، درست همان‌طور که خودم غافلگیر شده بودم. فکر کنم مخاطب فکر کند من موجود وحشتناکی‌ام.

▪️مادرتان حضور پررنگی در این کتاب دارد. به نظر می‌رسد توانایی داستان‌گویی‌تان را از او ارث برده‌اید. فکر می‌کنید نظرش درباره‌ی موفقیت‌تان چیست؟

مادرم وقتی شصت‌ودو سال داشتم از دنیا رفت و وضعیت سلامتی‌اش هم چندان خوب نبود. نمی‌توانست راه برود چون خیلی سیگار کشیده بود. اگر مادرم زنده بود، حدس می‌زنم باید از کپسول اکسیژن یا همچین چیزی استفاده می‌کرد. ولی اگر این‌طور نبود به او می‌گفتم: «می‌شود توی سفر کاری همراهم بیایی؟ می‌شود بیایی روی صحنه و من را معرفی کنی؟» عاشق این کار می‌شد چون شایستگی‌اش را داشت که مورد توجه قرار بگیرد.

▪️در صنعت نشر، نگرانی روزافزونی درباره‌ی حساسیت‌های فرهنگی وجود دارد. نادیده‌گرفتن آن‌ها از طرف شما دلیل خاصی دارد؟

بعد از خواندن داستان‌هایم خیلی‌ها می‌گویند: «باورم نمی‌شود همچین حرفی زدی.» و من واقعاً توی فکر می‌روم: «مگر من چه گفتم؟» حس می‌کنم خیلی از این موضوع‌ها در واقع دشمن کمدی‌اند و بعد از هر نمایشی همچین چیزهایی پیدا می‌شود. در یکی از جستارهایم، جایی که زنی توی هواپیما، توی لباسش خراب‌کاری می‌کند، گفته‌ام «مثل این بود که شلوار یک کولی را کش رفته بود، کولی‌یی که مدت زیادی از مرگش می‌گذشت.» چون می‌خواستم مردم رنگ دامن را ببینند.

این نوشته را در ادینبورگ خواندم و بعد مرد جوانی بالا آمد و گفت: «باید از تو گله کنم. یک دهم نژاد من به کولی‌ها برمی‌گردد. از این‌که این کلمه را استفاده کردی اصلاً خوشم نیامد.» من با خودم گفتم: «وقتی نُه دهم نژادت کولی شد به من زنگ بزن.» منظورم این است که اصلاً یک دهم نژاد همه‌ی ما به کولی‌ها برمی‌گردد. نوشتن یک فعالیت تبلیغاتی نیست.

▪️چه کتاب‌هایی را برای خواندن روی میز ِکنارِ تخت‌تان گذاشته‌اید؟

رمان جدیدی از آتوسا مشفق منتشر شده به نام سالی که در آسودگی و آرامش گذراندم و دارم برای خواندنش لحظه‌شماری می‌کنم. کتابی از ریک بَس هم هست. او داستان کوتاه می‌نویسد و یکی‌ دو سال پیش به این‌جا آمد و برایم شام درست کرد و این قسمتی از کتابی بود که داشت می‌نوشت. این کتاب درباره‌ی رفتن به جای‌جای جهان و شام‌درست‌کردن برای نویسنده‌ها بود [ضیافت سیّار]. همین امروز این کتاب را به دستم رساندند. کتاب‌های زیادی به دستم رسیده که باید یادداشتی برای معرفی‌شان بنویسم. تازگی‌ها یکی از این کتاب‌ها به دستم رسید که مجموعه مقاله‌ای بود اثر یک نویسنده‌ی زن انگلیسی به نام ربکا فرانت. نام کتاب هم این بود: انجام کارهای غیرممکن پیش از خوردن صبحانه. این کتاب را باز کردم و حسابی من را مجذوب خودش کرده بود.

▪️آخرین کتاب فوق‌العاده‌ای که خوانده‌اید چه بوده است؟

باید از کتاب دلتنگ دنیایی دیگر اثر آتوسا مشفق نام ببرم. یادم نمی‌آید آخرین باری که موقع خواندن کتابی این‌قدر خندیدم کی بود؟ همچنین باید به کتاب گرسنگی اثر رکسان گی اشاره کنم. این کتاب باعث شد چشمم به جهان دیگری باز شود.

▪️کتاب‌های چه ژانری را نمی‌خوانید؟

اهل خواندن داستان‌های معمایی نیستم. خواندن داستان‌های هیجان‌انگیز را هم چندان دوست ندارم. نمی‌خواهم بگویم هرگز سراغ هیچ‌کدام‌شان نمی‌روم. می‌دانی، وقتی کتاب خیلی خوبی می‌خوانی، آن‌قدر مجذوب نوشته می‌شوی که با خودت فکر می‌کنی: «وای، ببین می‌شود چه کارهایی کرد.» و از یک کتاب بد می‌شود خیلی چیزها یاد گرفت. یاد گرفتن از یک کتاب بد آسان‌تر است چون اگر می‌شد فهمید یک کتاب خوب چطور نوشته‌شده که خودتان هم همان کار را تا به حال کرده بودید.

▪️تازگی‌ها چه اثر کلاسیکی را برای اولین بار خوانده‌اید؟

موبی دیک. حدود پانزده سال پیش، مجله‌ی اسکوایر از من خواست یک اثر کلاسیک انتخاب کنم که هرگز آن را نخوانده‌ام و این شد که خواندن این کتاب را شروع کردم. فکر کردم به هیچ‌وجه نمی‌توانم تمامش کنم، پس با خودم گفتم تا وقتی کتاب را تا آخر نخوانده‌ام حق ندارم حمام بروم یا موهایم را بشویم. از آن کتاب حالم به هم می‌خورد.

▪️به نظرتان کدام کتاب بیش از چیزی که حقش است مورد توجه قرار گرفته است؟

موبی دیک. و کتاب‌های جوزف کنراد. موقع خواندن این آثار، این‌طوری هستم که: «محض رضای خدا می‌شود زودتر برویم سر اصل مطلب؟»

▪️کدام کتاب/نویسنده است که همیشه برمی‌گردید و آن را می‌خوانید؟

همیشه برمی‌گردم و آثار ریچارد ییتس را می‌خوانم و کتاب جاده‌ی انقلابی را سالی یک‌بار می‌خوانم. کتاب رژه‌ی عید پاک را هم سالی یک بار می‌خوانم. بارها و بارها برگشته‌ام و نوشته‌های فلانری اوکانر را خوانده‌ام. او واقعاً نویسنده‌ی طنزپرداز فوق‌العاده‌ای است.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *