سفر در زمان با رمان چهره ها در شلوغی 

چهره ها در شلوغی
چهره ها در شلوغی

چهره ها در شلوغی اولین رمان والریا لوئیزلی است. این رمان با ترجمه‌ی وحید پورجعفری توسط نشر خوب منتشر و وارد بازار کتاب شده‌است. رمانی که مترجم کتاب درباره‌اش می‎نویسند:  این رمان، شبیه هیچ اثر دیگری نیست. این کتاب، ادای دینی فوق‌‎العاده است به خیال‌پردازان فضاهای شهری، که در امتداد خیابان‌ها پرسه می‌زنند و میان گذشته، حال و آینده معلق‌اند.

داستانی برای آنان که لابه‌لای سطرهای اشعار و کتاب‌های محبوبشان زندگی‌ می‌کنند، آنان که دستی به قلم دارند و صفحات خالی و ایده‌های خام مامنی برای فرار از روزمرگی‌هایشان است. آنان که همیشه خودِ سابق، حال و آینده‌شان را در گوشه و کنار تاریک شهر و متروهایش ملاقات می‌کنند.

رمانی برای آنان که همچون راوی، روند زندگی یک‌باره برایشان معکوس می‌شود و آمال و آرزوهایشان همچون بوم‌رنگ چرخ می‌خورد و در هیبتی ترسناک باز می‌گردد تا جرات، اعتمادبه‌نفس و دندان‌هایشان را خرد و نابود کند.

interstellar

از چهره ها در شلوغی تا فیلم میان ستاره ای کریستوفر نولان

طرح جلد کتاب، خط‌هایی درهم را در پس‌زمینه‌ای تاریک نشان می‌دهد. خط‌هایی که گاه موازی‌اند و گاه در نقاطی با هم برخورد کرده‌اند. این همان مفهومی‌ست که در سطر به سطر رمان چهره ‌ها در شلوغی با آن رو به روییم. جهان‌های موازی، روایت‌های موازی، تداخل فضا-زمان، بُعدِ چهارم!

درست چیزی که مترجم اثر هم در مقدمه به آن اشاره می‌کند و می‌گوید: «شاید بد نباشد خواننده برای درک بهتر رمان، نگاهی به توضیح مختصر زیر بیندازد:

به گمان آلبرت انیشتن سه بعد فضا با زمان مرتبط است که به عنوان بُعد چهارم عمل می‌کند. او ساختار فضا-زمان را ابداع کرد و این همان مدلی‌ست که ما امروزه نیز از آن استفاده می‌کنیم. اما انیشتن هم‌چنین فکر می‌کرد فضا-زمان را می‌توان خم کرد و یک میان‌بُر بین دو مکانِ دور پدید آورد که همان کرم‌چاله نامیده می‌شود.

اگرچه ما هنوز یک کرم‌چاله کشف نکرده‌ایم، اما بسیاری از دانشمندان، نظریه‌های متعددی درباره‌ی نحوه‌ی رفتار و کارکرد کرم‌چاله‌ها مطرح کرده‌اند.»

مترجم، برای درک بهتر، خواننده را به دیدن فیلم میان ستاره‌ای اثر کریستوفر نولان ارجاع می‌دهد. مشاور علمی این فیلم، معتقد بود که یک کرم چاله می‌تواند به عنوان یک ماشینِ زمان عمل کند. طوری که گذشته و آینده را در نقطه‌ای به هم وصل کند، درست مثل اتفاقی که برای شخصیت‌های فیلم میان ستاره‌ای می‌افتد.

در این کتاب هم نویسنده در فضای داستان و با استفاده از تکنیک‌های داستان‌نویسی، به سراغ این کرم‌چاله‌ها می‌رود. کرم‌چاله‌هایی که گذشته‌ای دور را به آینده‌ای دور پیوند می‌دهند.

چهره ها در شلوغی در یک نگاه

کتاب در نگاه اول ماجرای ساده‌ای دارد. زنی نویسنده که به عنوان نمونه‌خوان در یک انتشارات کوچک کار می‌کند، تصمیم می‌گیرد کتابی از شاعری مکزیکی به نام گیلبرتو اووِن را ترجمه کند. او در تلاش است رضایت سردبیرش، وایت، را برای این کار، به دست بیاورد.

زن معتقد است در مترو، درست زمانی که قطار در دل تاریکی از کنار قطار دیگری می‌گذرد، می‌تواند اووِن را ملاقات کند. این نقطه‌ی تلاقی گذشته‌ای دور و آینده‌ای دور است، چرا که وقتی داستان پیش می‌رود، ما روایت را از زبان اووِن نیز می‌خوانیم که او هم زنی با پالتوی قرمز (یعنی راوی اول داستان) را در قطار دیگر می‌بیند.

هردوی آن‌ها شبحی از خودشان را در گذشته یا آینده می‌بینند. این ماجرایی‌ست که می‌‌توان به عنوان اولین و سطحی‌ترین لایه از داستان چهره ها در شلوغی روایت کرد. اما داستان در جزییات است که شکل می‌گیرد و مخاطب را شگفت‌زده می‌کند.

چهره ها در شلوغی ؛ رمانی افقی با روایتی عمودی

این جمله سطری از رمان است که درباره‌ی چهره‌ها در شلوغی هم صدق می‌کند. نویسنده می‌نویسند: «نه یک رمان غیرخطی، که رمانی افقی با روایتی عمودی.»

روایت چهره‌ها در شلوغی هم غیرخطی و سیال ذهن نیست. ما در هیچ کجا از داستان، خط روایت را گم نمی‌کنیم. داستان به ساده‌ترین شکل ممکن نوشته شده است. ممکن است برخی تصور کنند نویسنده با درهم تنیدگی زمان‌ها، قصد داشته روایتی مبهم ارائه بدهد اما از چند جهت نمی‌توان این رمان را سیال ذهن دانست.

اول این‌که فرم کتاب و پاراگراف‌بندی‌ها به گونه‌ای‌ست که مخاطب، متوجه مرز خیال و واقعیت می‌شود. همچنین هربار که راوی تغییر می‌کند ما با پاراگراف‌بندی جدیدی روبه‌رو می‌شویم و این فرم تا انتهای کتاب رعایت شده است.

دوم این‌که راوی به هیچ‌وجه دچار آشفته‌حالی نیست. راوی قابل اعتماد است و آگاهانه داستان را پیش می‌برد. در رمان سیال ذهن، نویسنده ممکن است به خاطر پریشان حالی، فرو رفتن در عالم خواب و رویا، دیوانگی و… زمان را گم کند و به همان آشفتگی زمان را به مخاطب نشان بدهد.

نمونه ی این آشفتگیِ زمانی را در فصل اول رمان خشم و هیاهو اثر ویلیام فاکنر می‌بینیم. بِنجی، راوی فصل اول، عقب‌مانده‌ی ذهنی‌ست. درکی از زمان ندارد و اتفاقات را بدون هیچ ترتیب مشخصی، به یاد می‌آورد و مدام دچار پرش‌های زمانی و مکانی‌ست!

اما می‌توان گفت در رمان چهره ها در شلوغی، نویسنده با استدلال به یک نظریه‌ی علمی وارد روایت‌های موازی می‌شود. او باور دارد که چهره‌ی شاعر مکزیکی، اووِن را در تاریکی تونل می‌بیند. همان‌طور که اووِن در گذشته‌ی دور، شبحی از آینده‌ را به شکل زنی با پالتوی قرمز در تاریکی‌های تونل مترو ملاقات می‌کند.

این دو دچار خیال و توهم نشده‌اند. این اتفاق در جهان این دو نفر واقعی‌ست و نویسنده این نظریه را اثبات‌شده فرض کرده و با استفاده از آن، رمان را در بستری منطقی پیش می‌برد. درست مثل وقتی در فیلم میان ستاره‌ای، پدر از فضای پشت کتابخانه با دخترش، مورفی، ارتباط برقرار می‌کند. در این رمان هم، گذشته و آینده در مکان مشترکی بین دو نفر(تونل تاریک مترو) به هم پیوند می‌خورند و ارتباط شکل می‌گیرد.

پرسه‌زنی در بریده‌هایی از کتاب چهره ها در شلوغی

راوی اول، در سطرهای ابتدایی کتاب به عنوان یک زن نویسنده به مخاطب معرفی می‌شود. زنی که به قول ویرجینیا وولف برای نوشتن به اتاقی از آن ِ خود نیاز دارد. زنی که دغدغه‌ی نوشتن دارد و در گیر و دارِ زندگی متاهلی مجال نوشتن پیدا نمی‌کند.

«در این خانۀ بزرگ، جایی برای نوشتن ندارم. روی میز کارم پر شده از ماشین‎های اسباب‎بازی، [فیگور] تبدیل‎شوندگان، پیشبند و پوشک بچه، جغجغه و چیزهایی که هنوز سر از کارشان درنمی‎آورم. اشیای کوچک تمام فضا را اشغال می‎کنند. از میان اتاق نشیمن عبور می‎کنم، روی کاناپه می‌نشینم و لپتاپ را روی پاهایم می‎‎گذارم.

  • مامان، چی کار داری می‎کنی؟
  • دارم می‎نویسم.
  • یه کتاب؟
  • فقط می‎نویسم.

راوی در جای دیگر از شباهت نوشتن رمان به داشتن نفسی پایدار حرف می‌زند و این حرف رمان‌نویس‌ها را با وضعیتی که در آن گیر افتاده، مقایسه می‌کند:

«لازمۀ نوشتن رمان‎ها نفَسی پایدار است. این چیزی‎ است که رمان‎نویس‎ها می‎خواهند. راستش معنای دقیقش را کسی نمی‎داند، اما همه‎شان می‎گویند به نفَسی پایدار نیاز دارند. من یک بچه و یک پسر دارم که نمی‎گذارند نفس بکشم. پس تمام چیزی که می‎نویسم باید کوتاه و ناگهانی باشد. نفسم دارد بند می‎آید.»

راوی، در فضای ادبیات نفس می‌کشد. او راه می‌رود و شعرهایی از کارلوس ویلیامز، امیلی دیکنسون و… را زیر لب زمزمه می‌کند. او به یک اصل تجربه شده در زندگی‌اش رسیده است و می‌گوید:

«وقتی در مکان‎های عمومی همچون خیابان‎ها و ایستگاه‎های مترو ارزشی را ثبت یا چیزی را تجربه کنیم آنجا به فضاهایی برای سکونت (خاطره‎هایمان) بدل می‎شوند.

اگر هنگام عبور از خیابانی، شعری از کتاب پترسون را می‎خواندم، آنجا نهایتاً به ویلیام کارلوس ویلیامز شبیه می‎شد، یا ورودی ایستگاه مترو در خیابان صدوشانزدهم به امیلی دیکینسون:

دلشوره

سایه‎ای بلند

افکنده بر سر چمن‎ها

دلالتی بر غروب خورشید

هشداری به چمن‎های گویی نگران

که تاریکی در گذر است.»

تا به این‌جای داستان، مخاطب متوجه می‌شود که زن در حال نوشتن یک رمان است. در قسمت‌هایی از کتاب متوجه می‌شویم که زن در کدام قسمت‌ها در حال روایت زندگی واقعی خودش است و در کدام قسمت‌ها فقط دارد رمانش را می‌نویسد. (هرچند که مرز بین این دو بسیار باریک است.)

حتی همسرش که نوشته‌ها را دنبال می‌کند در قسمت‌هایی از کتاب دچار این تردید می‌شود که نکند زن تمام این‌ها را تجربه کرده باشد؟ مدام از او می‌پرسد این‌ها واقعی‌ست؟ و زن با گفتنِ این‌که نه این فقط یک رمان است! فقط تخیل است. تلاش می‌کند به تردیدهای همسرش پایان بدهد.

«شوهرم عصبانی ا‎ست. به‎‌خاطر بی‎احتیاطی‎ام چندصفحه از نوشته‎هایم را خوانده، و حالا می‎پرسد چه‎قدرش تخیل است و چه‎قدرش واقعیت؟»

یا در جایی دیگر:

« شوهرم همچنان صبح‎ها سطرهایی را می‌خواند که شب قبلش نوشته‌ام. می‎گویم: «همه‎ش داستانه.» اما حرفم را باور نمی‎کند.»

همسری که هم در زندگی واقعی او و هم در سطرهای رمانش حضور دارد. در جایی همسرش به ویژگی‌هایی از او که در کتاب آمده اعتراض می‌کند و می‌گوید:

«- من طرفدار فیلم‎های زامبی نیستم. چرا نوشتی فیلم‎های زامبی رو دوست دارم.

  • نمی‎دونم.
  • لطفاً قسمت زامبی‎ها رو حذف کن.»

داستان با اتفاقی خاص وارد عدم تعادل می‌شود. آن اتفاق چیزی نیست جز ورود شاعر مکزیکی، گیلبرتو اووِن به زندگی زن! در سطرهایی از کتاب روایت آشنایی او با این شاعر مکزیکی را می‌خوانیم:

«یک جمعه بعدازظهر در کتابخانۀ دانشگاه کلمبیا مشغول جست‎و‎جوی کتاب‎ها برای بردن چند نسخه به دفتر در روز دوشنبه بودم که چشمم به نامه‎ای از طرف شاعر مکزیکی، گیلبرتو اووِن[1]، به دوست و همکار نویسنده‎اش، خاویر ویائوروتیا[2]، افتاد: «در خیابان شصت‌و‌سوم مورنینگ‎ساید زندگی می‎کنم. گلدانی شبیه لامپ روی طاقچۀ پنجرۀ سمت راست هست که نقش شعله‎های تخم‌مرغی‎شکلِ سبزرنگ…»

از این‌جا به بعد است که رمان وارد فاز جدیدی می‌شود!

کشف مکان‌ها و زمان‌های مشترک در دل روایت‌های موازی

چهره‌ها در شلوغی را باید با جزییات خواند. باید رد نشانه‌ها را در هر دو روایت موازی دنبال کرد. باید مکان‌ها و زمان‌های مشترک زندگی راوی اول و راوی دوم داستان را پیدا کرد.

زمانی که زن به دنبال خانه‌ی گیلبرتو اوون می‌رود و دختربچه‌ای را می‌بیند، این سطرها را می‌خوانیم:

«پرسیدم: اسمت چیه؟

دولورس پِرِسیادو[3]، اما دو صدام می‎زنن.»

مخاطب باهوش می‌تواند همین تصویر را در روایت اووِن در بخش‌های پایانی کتاب هم ببیند. زمانی که اوون با بچه‌هایش به خانواده‌ای در پارک پیوسته و در آن‌جا دختربچه‌ای را می‌بیند و این سطرها را می‌نویسد:

یکی از بچه‎هایشان، دختری هیکلی و بشاش، خودش را معرفی می‎کند: «اسمم دولوریسه، اما می‎تونین دو صدام کنین. از آشنایی باهاتون خوش‎وقتم.»

هرچه جلوتر می‌رویم نشانه‌های بیشتری را می‌بینیم! وقتی زلزله آمده و مادر با پسرش وارد این دیالوگ‌ها می‌شود:

«- مامان، چرا باید این زیر بخوابیم؟ نمی‎تونیم بالاش بخوابیم؟

  • نه، خطرناکه. قراره زیر میز بخوابیم.
  • مثل گربه‎ها؟
  • آره، مثل سه‎تا گربۀ کوچولو.»

همین تصویر را در روایت اوون می‌بینیم:

«گربه‎ها به زیر میز رفته‎اند. شاید بتوانم کنار درخت پرتقال، و روی میز دراز بکشم. این‎جوری می‎توانم کمی بیشتر به رمانم فکر کنم و احتمالاً به‎زحمت یکی دو ساعتی را بخوابم.»

مخاطب در تمام سطرها شریک داستان است و با کشف این نشانه‌ها و تصاویر مشترک در دل دو روایت موازی، به لذت بیشتری از خواندن کتاب خواهد رسید.

به خصوص که در سطرهایی از هر دو روایت، به دیدن شخصی که انگار شبحی از خودِ گذشته و آینده‌شان است، برمی‌خوریم:

«مترو معمولاً نقطۀ تلاقی من با مرگ و مردگان بود. روزی سوار بر خط یک در حال بازگشت به خانه از جنوب شهر بودم که دوباره اوون را دیدم»

و همچنین اووِن که در تلاش است ارتباطی ایجاد کند و ما اثر این ارتباط را روی راوی اول رمان می‌بینیم:

«سوارِ مترو در مسیر بازگشت به خانه، برای آخرین بار چشمم به اوون افتاد. فکر کنم برایم دست تکان داد، اما دیگر هیچ اهمیتی نداشت، چون اشتیاقم را از دست داده بودم. دیگر شکی نداشتم که آن شبح خود من هستم.»

و نویسنده این یکی شدن را در این سطرها به خوبی نشان می‌دهد:

«تاریکی محضِ تونل‎ها در آن سوی پنجره را تماشا می‎کردم که قطاری دیگر نزدیکمان شد و برای لحظاتی با سرعتی یکسان از کنار هم عبور کردیم. او را دیدم. اوون را دیدم. او در حال و حالتی مشابه من، سرش را به پنجرۀ کوپه تکیه داده بود. اما همه‌چیز در یک چشم‌برهم‌زدن ناپدید شد. قطارش شتابان همراه با تصویر محو و شبح‎وار دیگر مسافران از مقابلم عبور کرد.وقتی دوباره آن بیرون غرق در تاریکی شد، چشمم به تصویر مات خودم روی شیشه افتاد، اما آن صورت دیگر مال من نبود. چهره‎‎ام در چهرۀ اوون در هم آمیخته بود. انگار انعکاس صورتش روی شیشه چسبانده شده بود و من توی آن دام دوطرفه بر پنجرۀ کوپه‎ام منعکس شده بودم.»

بی‌شک والریا لوئیزلی بیش از هرکسی این بی‌زمانی و بی‌مکانی را فهمیده که در سطری از رمانش نوشته‌است:

«نوشتن رمان مثل تلاش برای خَم کردن زمانه.»

 

حرف آخر

کتاب چهره ها در شلوغی رمان متفاوتی‌ست. متفاوت از تمام رمان‌هایی که زمان را برهم زده‌اند، با زمان بازی کرده‌اند و یا مکان‌ها را در هم آمیخته‌اند. چهره ها در شلوغی از مرگ‌های چندباره حرف می‌زند. مرگ‌هایی که بدون این‌که متوجهشان باشیم از ما شبحی می‌سازد در زمان و مکانی دیگر!

و در نهایت: «به‎گوش باش! اگر در نقش اشباح ظاهر شوی، روزی یکی از آن‎ها خواهی شد. | کابالا»

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *