در اولین یادداشت این مجموعه، «الفبای نویسندگی ۱» دربارهی یادداشتهای روزمره و سوژهیابی برای نوشتن صحبت کردیم. در «الفبای نویسندگی ۲» دربارهی راهکارهای سادهای گفتوگو کردیم که خودمان را در موقعیتی برای نوشتن بگذاریم تا آگاهانه به موتور ذهنیمان فرمانِ فعال شدن بدهیم. در «الفبای نویسندگی ۳» دربارهی تفاوتهای عادتهای یک نویسنده گفتیم و راهکاری پیشنهاد کردیم تا جسورانه با صفحهی سفید روبهرو شویم و از آغاز نترسیم…
در چهارمین یادداشت این مجموعه میخواهیم دربارهی مهارتهایی گفتوگو کنیم که نه تنها در نوشتن بلکه در زندگی روزمره هم کارآمد خواهند بود…
هنرِ خوبشنیدن
یکی از تجهیزات مورد نیاز برای نوشتن این است که گوشهایی به بزرگیِ گوش فیل داشته باشیم تا کوچکترین جزئیات، صداها و دیالوگها را در جهانِ واقعی بشنویم؛ البته با این شرط که شنیدهها را از آن یکی گوشمان در نکنیم!
واقعیت این است که اگر میخواهیم خوب بنویسیم باید مهارتِ شنیداریمان را تقویت کنیم. هوم، قبول داریم که «خوبشنیدن» یکی از سختترین کارهاست و صبوری زیادی میخواهد.
در یادداشتهای قبلی با هم قرار گذاشتیم آنقدر ادای نویسندگی را در بیاوریم تا نویسنده شویم. یکی از این اداها همین است که گوشهایمان را تیز کنیم و تا میتوانیم دنبال شنیدن قصهها و گفتوگوهای بقیه باشیم.
دیالوگنویسی یکی از بخشهای مهم داستان نوشتن است. آدمها و شخصیتهای داستانی و واقعی با گفتوگوها و دیالوگهایشان است که خودشان را معرفی میکنند. اگر دقت کرده باشید، حتما تا به حال متوجه شدهاید که لحنِ هر کسی مثل اثر انگشت، مخصوص خودش است و با کلمات، تکیهکلامها و صدای ویژهی خودش حرف میزند. هنر ما به عنوان نویسندهی گوشفیلی این است که به این دیالوگها و آدمها دقت کنیم.
سادهترین راهِ انجامِ این تمرین همین است که از زندگی روزمرهمان شروع کنیم.
درست است که حرفهای آدمها خیلی وقتها حوصلهسربر میشوند، اما باید با دقت گوش کنیم و ویژگیهای متمایز هر شخصیت را کشف کنیم.
تفاوت لحنها را پیدا کنیم و ببینیم با چه کلماتی حرف میزنند.
بعد سعی کنیم دیالوگ آدمها را مثل خودشان بنویسم، با همان جملهبندی بههمریخته!
این تمرین به ما یاد میدهد که ما آدمها چقدر با زبان بازی میکنیم و لحن خودمان را خلق میکنیم. بعد هم با کمک همین دیالوگها، میتوانیم شخصیتهای داستانهایمان را انتخاب یا خلق کنیم.
در ستایش پیوستگی
بد نیست بخشی از این یادداشت را به ستایشِ «استمرار» و «پیوستگی» در کارها به ویژه «نوشتن» اختصاص بدهیم. چه کسی بود که میگفت استعداد داشتن مهم نیست، پشتکارداشتن و تلاشکردن مهم است. برای ما که مدال طلای تنبلی در کارها را داریم، همین استمرارداشتن سختترین کار است. هاروکی موراکامی استادِ بزرگِ پیوستگی که از «دویدن» به «نوشتن» رسیده، دربارهی تمرکز کردن میگوید: «تمرکز یعنی همان تواناییِ معطوفساختن تمامی استعداد محدود خود بر امور اساسی در لحظه. بدون آن نمیتوان کار ارزشمند ارائه داد، حال آن که با تمرکز دقیق و کافی میتوان استعداد پریشان و یا حتی نیمبند را سروسامان داد.» و در ادامهی حرفهایش میزند توی خال و انگشت میگذارد روی دغدغهی امروزمان: «قابلیت مهم بعدی برای یک رماننویس، استمرار و پایداری است.
اگر کسی سه چهار ساعت در روز بر نوشتهاش تمرکز کند و بعد از یک هفته خسته شود، قادر به نوشتن اثری بلند نخواهد بود. یک داستاننویس -یا کسی که سودای نوشتنِ یک رمان را در سر میپروراند- باید آنقدر حوصله داشته باشد که به مدت شش ماه، یک سال و یا دو سال هر روز بر کارش تمرکز کند. آن را میتوان با عمل تنفس مقایسه کرد. اگر تمرکز را فرآیند نفسگیری و دَم بدانیم، در آن صورت استمرار، هنر آرامآرام نفس بیروندادن و بازدم است، در عین حال که هوا نیز در ششها ذخیره میشود.
چنان چه توازنی میان این دو برقرار نشود در درازمدت نمیتوان کار رماننویسی را ادامه داد، یا دستکم کاری بسیار سخت خواهد بود. پس باید بتوان دموبازدم، هر دو را انجام داد. خوشبختامه این دو آموزه -تمرکز و استمرار- چون اکتسابی هستند و کاراییشان با تمرین و تکرار بالاتر میرود، تفاوتی اساسی با استعداد دارند. با هر روز پشت میز تحریر نشستن و واداشتن خود به تمرکز بر موضوعی میتوان هر دو را فراگرفت. از بسیاری جهات شبیه فرآیند ورزدادن عضلات است.»
خب، بیشتر از این حرفی برای گفتن نیست. موراکامی در همین پاراگراف اتمام حجت میکند که تمام بهانههایمان را بقچه کنیم و تا میتوانیم بنویسم و بنویسم. ما برویم چای بریزیم و بیاییم این پاراگراف را چندبار دیگر بخوانیم. به امید این که شهامت این را داشته باشیم که بهانهای برای ننوشتن نداشته باشیم! (چه گفتیم!)
شور و نشاط در پایانِ نوشتن
«آغاز» و «پایان» هر دو جز مهمترین بخشهای یک رویداد و پدیدهاند؛ بخشهایی که قدرت اثرگذاریشان بیش از هر بخش دیگریست. یک آغاز خوب قدرت این را دارد تا رویدادها و اتفاقهای بعدی را رقم بزند؛ و یک پایانِ تکاندهنده معنای دیگری به آنچه گذشت، ببخشد.
در نوشتن همیشه با این سوال روبهرو هستیم: از کجا شروع کنیم؟ چطور شبیه یک جنگجوی واقعی با ترسمان از صفحهی سفید مقابله کنیم و جزئیاتِ شنیدهها، تجربهها و دریافتهای شخصیمان را با کلمات بنویسیم. سختترین بخش نوشتن، شروعش نیست، حفظ کردن ضرباهنگی است که شبیه یک محرک قوی عمل میکند و شور و نشاط ما در پایانِ نوشتن را به روز بعد منتقل میکند. به کمک این حسِ رضایت است که میتوانیم دوباره دست به قلم شویم و بنویسم. هاروکی موراکامی با تشبیه نوشتن به دویدن، این ضرباهنگ و شعفِ حاصل از نوشتن را توصیف کرده:
«از وقتی به هاوایی آمدهام روزی یک ساعت، کم یا زیاد، دویدهام. شـش روز در هفته. دو ماه و نیـم است که دوبـاره بـه روال سـابق برگـشتهام و مگـر اتفـاق خارقالعادهای پیش آمده باشد وگرنه هر روز دویدهام. امروز یـک سـاعت و ده دقیقه دویدم در حالیکه با واکمنم به دو آلبـوم از گـروه لاویــن اسپـونـفــول «خیالپردازی» و «زمزمههای لاوین اسپونفول» – گوش میدادم که هـر دو را روی یک مینیدیسک تکثیر کردهام.
همین حالا دارم فکر میکنم که مسافت دویدنم را افزایش دهم. خواه ناخواه سرعت برای من در درجهی دوم اهمیت قرار دارد. مـادامی کـه بتـوانم مـسیری تعیینشده را بدوم به چیز دیگری جز آن فکر نخواهم کرد. گـاهی اگـر خوشـم بیاید تندتر میدوم ولی در آنصورت زمان تمرین را کمتر میکنم چـون نکتـهی مهم آن است که شور و نشاط فرد در پایـان هـر جلـسهی ورزش بـه روز بعـد منتقل شود.
همین رویه را در مورد نوشتن هـم در پـیش گرفتـهام و آن را جـزء واجبات میدانم. هر روز موقعی از نوشتن دست میکشم که احـساس مـیکـنم باز هم توان نوشتن دارم. این کار را انجام بدهید تا ببینید روز بعد برنامهتـان چـه راحت و روان پیش خواهد رفت. به گمانم ارنست همیـنگـوی هـم بـه همـین ترتیب عمل میکرد. آدم باید برای پیش بردن کارهایش ضرب اهنگ را حفظ کنـد. در پروژههای طولانیمدت این امـر بـسیار اهمیـت دارد. در دویـدن بـهمحـض تنظیم ریتم گامها، آسودگی خاطر از راه میرسد.»
برای این که درک بهتری از آغاز و پایان یک یادداشت یا داستان پیدا کنیم بهترین تمرین این است که فصل اول و پایانی کتابهایی را که داریم، بخوانیم. این بار با رویکرد بررسی و نگاه نویسندهاش در انتخاب شروع و سرانجام داستان…
شروع رمان «به جنگ لبخند بزن» را با هم میخوانیم:
چهاردهم جولای ۱۹۴۴
نیویورک
من، داتی و ویو با هم روی عرشهی کشتی ملکه الیزابت ایستادیم. اطرافمان پر بود از کارمندهای صلیبسرخ و صدها سرباز امریکایی. کشتی تفریحی که روزی شکوه و عظمتی داشت، تبدیل شده بود به وسیلهی نقلیهي نظامیان و به رنگ خاکستری ارتشی درآمده بود و تدارکات نهایی برای سفر به اروپا روی آن مهیا میشد.
هر سهی ما از محیط پر از شادی آنجا لذت میبردیم و مردم روی عرشهی پایینی رو به مسافرانی دست تکان میدادند که برای آخرین بار فریادزنان خداحافظی میکردند. ما شش هفته پیش با خانوادههایمان خداحافظی کرده بودیم، ولی روبه غریبههایی که برایمان آرزوی موفقیت میکردند، دست تکان میدادیم و به آنها لبخند میزدیم.
داتی گفت: «ولی با این یونیفرمهای جدید خیلی خوشتیپ شدیم.» کلاه آبی کمرنگ صلیبسرخش را روی سرش مرتب کرد و با رضایت سری به طرف من و ویو تکان داد. «فیونا با این رنگ، خاکستری چشمهات بیشتر به چشم میآد.»
گفتم: «ممنونم داتی. موافقم. یونیفرمها خیلی هم بد نیستن.»
ویو گفت: «البته بهجز این کفشهای راحتی مشکی که پیشنهاددادن بخریم.»