صدای آخر خط: داستانی گیرا و زیبا درباره‌ی مُردن!

«کجایی؟» صدایم آرام بود و لحنم شمرده؛ پشت تلفن خیلی نرم حرف می‌زدم. «تاکسی همین الان نگه داشت تو پارکینگ. منم دارم سعی می‌کنم از شرّ پول‌خردها خلاص بشم.» پرسیدم: «چرا؟» «چون لازمشون ندارم.» داشت کلافه‌ام می‌کرد، ولی گفتم: «می‌فهمم.» شبیه یک‌جور اتلاف وقت بود و حتی نگرانم کرد که نکند دارد وقت‌کشی می‌کند. ولی… ادامه خواندن صدای آخر خط: داستانی گیرا و زیبا درباره‌ی مُردن!